نوشته اصلی توسط
hossein_raissi
با سلام.همین قبلش از شما به خاطر قلم وحشتناکم و اینکه سرتون رو درآوردم عذر میخوام.بنده بیست ساله هستم.دارای پدر و مادری هستم که به هیچ عنوان اجتماعی و امروزی نیستند.عبوس.گوشه گیر..عاشق زندگی ساکن و بی دردسر هستند.پدرم بازنشسته ارتش هست.ام خودم از بچگی آدم اکتیو و سر حال و پر دوست بودم که زد و به دلیل شغل پدرم در ده سلگی من خانواده مجبور شدیم تک و تنها از تهران به شاهین شهر اصفهان بریم.جایی که هیج کس رو نمیشناختم و به اونجا علاقه نداشتم به دلیل این شوک و غصه خوردن اونجا تمام موهای سر من ریخت.توی مدرسه فقط تحقیر شدم.موهای طلایی و بسیار زیبایی داشتم.بی رفت و آمدی پدر و مادر من و این اوضاع ادامه داشت به مدت ده سال.ده سال تاریک و بی خاصیت و تنها.تا اینکه به تهران برگشتیم و بالاخره موهام دراومد.به اقتضای سن و سال و دانشگاه دوباره به اجتماع برگشنم.پدر و مادرم ولی اخلاقشئن همونطور منزئی هست شش ماه گدشت ولی من هیجی بلد نیستم.حرف زدن بلد نیستم.اعتماد به نفس ندارم.احساس حقارت میکنم انگار که از خواب ده ساله بیدار شدم.اصلا هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن ندارم.خیلی عقب افتادم از بچه ها و فامیل و دوست و هرکس که دور و برم بود.یک خودکشی ناموفق هم داشتم.باور کنید من فقط تا ده سالگی زندگی کردم ده سال بعدش رو حتی یک روز آرامش نداشتم و از زندگی لذت نبردم حالا که برگشتیم عیبو ایرادام یکی یکی رو میشن انقدر زیادن که انگیزه ای برای رفعش ندارم چه کار کنم